سالهاست که منتظرشم !
سالهاست که منتظرشم...
نمی دانم چرا؟؟
اما می دانم بر می گردد به همراه لبخند همیشگی اش...
همان لبخندی که زمانی مرا به جنون می کشید و همان چشمانی که در خود هزاران راز و رمز داشت...
سالهاست که منتظرشم...
منتظرم که برگردد و با دستان گرم و مهربانش سنگ قبر مرا بشورد...
همان دستانی که زمانی در دستان من بود...
سالهاست که منتظرشم...
نمی دانم چرا؟
اما دلم با خود زمزمه می کند که او دیگر بر نمی گردد و من دوباره بی اعتنا به زمزمه ها منتظرش می مانم....
آری...من سالهاست که در گوشه ی قبرستان منتظر آن بی وفایم تا شاید بفهمد که رفتن من بخاطر او بود...
اما...اما... افسوس...او هرگز نخواهد فهمید...هرگز...